يكروز بلند آفتابي در آبي بيكران دريا امواج ترا به من رساندند امواج ترا بار تنها چشمان تو رنگ آب بودند آن دم كه ترا در آب ديدم در غربت آن جهان بي شكل گويي كه ترا بخواب ديدم از تو تا من سكوت و حيرت از من تا تو نگاه و ترديد ما را مي خواند مرغي از دور مي خواند بباغ سبز خورشيد در ما تب تند بوسه ميسوخت ما تشنه خون شور بوديم در زورق آبهاي لرزان بازيچه عطر و نور بوديم مي زد ‚ مي زد درون دريا از دلهره فرو كشيدن امواج ‚ امواج نا شكيبا در طغيان بهم رسيدن دستانت را دراز كردي چون جريان هاي بي سرانجام لبهايت با سلام بوسه ويران گشتند ... يك لحظه تمام آسمان را در هاله اي از بلور ديدم خود را و ترا و زندگي را در دايره هاي نور ديدم گويي كه نسيم داغ دوزخ پيچيده ميان گيسوانم چون قطره اي از طلاي سوزان عشق تو چكيد بر لبانم آنگاه ز دوردست دريا امواج بسوي ما خزيدند بي آنكه مرا بخويش آرند آرام ترا فرو كشيدند پنداشتم آن زمان كه عطري باز از گل خوابها تراويد يا دست خيال من تنت را از مرمر آبها تراشيد پنداشتم آن زمان كه رازيست در زاري و هايهاي دريا شايد كه مرا بخويش مي خواند در غربت خود خداي دريا
نيمه شب در دل دهليز خموش ضربه پايي افكند طنين دل من چون دل گلهاي بهار پر شدم از شبنم لرزان يقين گفتم اين اوست كه باز آمده جستم از جا و در آيينه گيج بر خود افكندم با شوق نگاه آه لرزيد لبانم از عشق تار شد چهره آيينه ز آه شايد او وهمي را مي نگريست گيسويم در هم و لبهايم خشك شانه ام عريان در جامه خواب ليك در ظلمت دهليز خموش رهگذر هر دم مي كرد شتاب نفسم نا گه در سينه گرفت گويي از پنجره ها روح نسيم ديد اندوه من تنها را ريخت بر گيسوي آشفته من عطر سوزان اقاقي ها را تند و بيتاب دويدم سوي در ضربه پاها در سينه من چون طنين ني در سينه دشت ليك در ظلمت دهليز خموش ضربه پاها لغزيد و گذشت باد آواز حزيني سر كرد
امشب از آسمان ديده تو روي شعرم ستاره ميبارد در سكوت سپيد كاغذها پنجه هايم جرقه ميكارد شعر ديوانه تب آلودم شرمگين از شيار خواهشها پيكرش را دوباره مي سوزد عطش جاودان آتشها آري آغاز دوست داشتن است گرچه پايان راه ناپيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست از سياهي چرا حذر كردن شب پر از قطره هاي الماس است آنچه از شب به جاي مي ماند عطر سكر آور گل ياس است آه بگذار گم شوم در تو كس نيابد ز من نشانه من روح سوزان آه مرطوب من بوزد بر تن ترانه من آه بگذار زين دريچه باز خفته در پرنيان رويا ها با پر روشني سفر گيرم بگذرم از حصار دنياها داني از زندگي چه ميخواهم من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو زندگي گر هزار باره بود بار ديگر تو بار ديگر تو آنچه در من نهفته درياييست كي توان نهفتنم باشد با تو زين سهمگين طوفاني كاش ياراي گفتنم باشد بس كه لبريزم از تو مي خواهم بدوم در ميان صحراها سر بكوبم به سنگ كوهستان تن بكوبم به موج دريا ها بس كه لبريزم از تو مي خواهم چون غباري ز خود فرو ريزم زير پاي تو سر نهم آرام به سبك سايه تو آويزم آري آغاز دوست داشتن است گرچه پايان راه نا پيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست
روز اول پيش خود گفتم ديگرش هرگز نخواهم ديد روز دوم باز ميگفتم ليك با اندوه و با ترديد روز سوم هم گذشت اما بر سر پيمان خود بودم ظلمت زندان مرا ميكشت باز زندانبان خود بودم آن من ديوانه عاصي در درونم هايهو مي كرد مشت بر ديوارها ميكوفت روزني را جستجو مي كرد در درونم راه ميپيمود همچو روحي در شبستاني بر درونم سايه مي افكند همچو ابري بر بياباني مي شنيدم نيمه شب در خواب هايهاي گريه هايش را در صدايم گوش ميكردم درد سيال صدايش را شرمگين مي خواندمش بر خويش از چه رو بيهوده گرياني در ميان گريه مي ناليد دوستش دارم نمي داني بانگ او آن بانگ لرزان بود كز جهاني دور بر ميخاست ليك درمن تا كه مي پيچيد مرده اي از گور بر مي خاست مرده اي كز پيكرش مي ريخت عطر شور انگيز شب بوها قلب من در سينه مي لرزيد مثل قلب بچه آهو ها در سياهي پيش مي آمد جسمش از ذرات ظلمت بود چون به من نزديكتر ميشد ورطه تاريك لذت بود مي نشستم خسته در بستر خيره در چشمان روياها زورق انديشه ام آرام مي گذشت از مرز دنيا ها باز تصويري غبار آلود زان شب كوچك ‚ شب ميعاد زان اطاق ساكت سرشار از سعادت هاي بي بنياد در سياهي دستهاي من مي شكفت از حس دستانش شكل سرگرداني من بود بوي غم مي داد چشمانش ريشه هامان در سياهي ها قلب هامان ميوه هاي نور يكديگر را سير ميكرديم با بهار باغهاي دور مي نشستم خسته در بستر خيره در چشمان رويا ها زورق انديشه ام آرام ميگذشت از مرز دنيا ها روزها رفتند و من ديگر خود نميدانم كدامينم آن مغرور سر سخت مغرورم يا من مغلوب ديرينم ؟ بگذرم گر از سر پيمان ميكشد اين غم دگر بارم مي نشينم شايد او آيد عاقبت روزي به ديدارم
كارون چو گيسوان پريشان دختري بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد دور از نگاه خيره من ساحل جنوب افتاد مست عشق در آغوش نور ماه شب با هزار چشم درخشان و پر زخون سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد بر آبهاي ساحل شط سايه هاي نخل مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب آواي گنگ همهمه قورباغه ها پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب در جذبه اي كه حاصل زيبايي شب است روياي دور دست تو نزديك مي شود بوي تو موج مي زند آنجا بروي آب چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق بشكست و شد به دست تو زندان عشق من در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار اي شاخه شكسته ز طوفان عشق من
دخترك خنده كنان گفت كه چيست راز اين حلقه زر راز اين حلقه كه انگشت مرا اين چنين تنگ گرفته است به بر راز اين حلقه كه در چهره او اينهمه تابش و رخشندگي است مرد حيران شد و گفت حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است همه گفتند : مبارك باشد دخترك گفت : دريغا كه مرا باز در معني آن شك باشد سالها رفت و شبي زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر ديد در نقش فروزنده او روزهايي كه به اميد وفاي شوهر به هدر رفته هدر زن پريشان شد و ناليد كه واي واي اين حلقه كه در چهره او باز هم تابش و رخشندگي است حلقه بردگي و بندگي است