از چه مطالبی خوشتون میاد و برای بهتر شدن وبلاگ خودتون منو راهنمایی کنین.دوستدار همتون مسافر زمان.
آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
آمار وب سایت:
بازدید امروز : 10 بازدید دیروز : 1 بازدید هفته : 10 بازدید ماه : 95 بازدید کل : 25185 تعداد مطالب : 475 تعداد نظرات : 53 تعداد آنلاین : 1
Alternative content
واق واق!!!
بوی حماقت و تعفن حالمان را بهم می زند...!
کابوس سگ بهتر از سرگذشت ماست...!
چرا خودمان را فریب می دهیم...؟!
از کدام زمستان می ترسیم...؟!؟!
واقعیت را چرا اینگونه چال کرده ایم...؟!
جبر...!
واق واق...!
اختیار...!
دلی سوخت قرص نانی...!
دلی سوخت تکه استخوانی از...!
همانند سگ دم مان را تکان می دهیم و زن سرایدار را فرشته می نامیم...!
ما اشرف مخلوقاتیم؟!؟!
اسد سرخی
هیس!!!
تپش قلبت را...
یک عمر آرامش...!
یک دنیا آغوش و اعتماد...!
لبالب حرارت...!
کوه،کوه؛تکیه و ...!
گم شدن در کوچه پس کوجه های گیسوی تو...!
هیس...!
گم شدن در تو!!!
هیچ!!!
نه به تو دلخوشم و نه به تنهایه شقایق!
به خود می بالم!
از غرور دست نخورده ام سخن می گویم!
با خود از اشک هایی که برای معشوقم نریختم و تا سحرگاهان برای سلامتی معشوقم دست به دعا نبودم به خود میبالم!!!
آری عاشق نبودم و نخواهم شد!
من که کمبودی ندارم من احساسی ندارم!
نه سرشار از احساسمو نه سرشار از امیال درونی!
اصلا عاشق نبودم تا به جرم عاشقی خون دل خورم!
من اصلا عاشق نبودم تا برای رسیدن به معشوقم روزه ی عاشقی بگیرم!!!
من قول و قراری نداشتم...!
من خانه ی رویایی نخواستم...!
من اصلا یاری نداشتم...!
من خاطراتی ندارم...!
،من فقط روزگار را می گذرانم!
بدون هیچ عذاب وجدانی!بدون هیچ غم و فراقی!بدون هیچ خاطراتی...!
هیچ،هیچ،هیچ...!
بگذار برایت بریزد و تمام شهرم را خیس کند!
آبرویم فدای یک تار از موهایت!
#################################
تمام در و دیوار شهر عطر تو را به تن دارند؛
خدایا!
مطمئنی همه را یکسان آفریدی؟!
شهر را برایت به آتش می کشم؛
کافیست از من دلسرد شوی!
همزاد!!!
غم تنهایی و ناله های مسکوتم مرا خشکاند و دگر صدایی از احساساتم بر نمیخیزد تا بخواهم برای زندگی بازی کنم و غم تنهایی ام را فریب دهم!
تا دست از سرم بر دارد...!
هر کس و ناکس خود را یار جا زد و برای رفع کمبود احساسات از من برای خود برداشت...!
مرا با احساسات خشکیده ام تنها گذاشتند و...!
خود را کوه جا زدند و در اوج ارتفاع تنهایم گذاشتند...!
دگر توانی برای بازی ندارم و بدنبال همزاد خود میگردم!
آری همزاد...!
همزادمن مسافری دگر است و او هم غم مرا دارد!
او حرفهای نگفته ام را می شنود!
او درد و زخم مرا بر دل دارد و...!
دگر در کنارش نیازی به فریب تنهایی ندارم!
من با او از فرداهایی بهتر سخن خواهم گفت و آینده را با او خواهم ساخت!
تنها غم ما تنها بودن تنهاییمان خواهد بود که برای او نیز همزادی هست!
برای پیدا کردن همزادم سالهاست دست به دعایم و اشک ها بر گونه دارم تا او را بیابم و از گزند گرگهای این زمانه در امان دارمش...!
اگر نیاز بود شهر را برایش به آتش بکشم تا دودش چشم حسودان را کورکندوهمگان بدانندکه همزادی در کنارش است!!!
همزادی از سرزمین بادها!!!
نجواهایش را میشنوم و میدانم که در همین تزدیکیهاست و دوستم قاصدک آدرسش را اینجا داده است.
همخوابی با خدا!!!
بوی تعفن افکار آلوده بندگانش،شهر را هوس ناک کرده است...!
بیداد می کند کمبود امیال!!!
موذن فریاد کن...!
دلم کفر می خواهد!!!
دلم همخوابی با خدایشان را می خواهد...!
خدایشان شکر...!
در اشوه و بی ناموسی به خودکفایی رسیدهایم...!
در سرزمینی نفس می کشم،که آبروی مرد به شرت ناموسش بسته است!!!
عضو شوید
عضویت سریع