دخترك خنده كنان گفت كه چيست راز اين حلقه زر راز اين حلقه كه انگشت مرا اين چنين تنگ گرفته است به بر راز اين حلقه كه در چهره او اينهمه تابش و رخشندگي است مرد حيران شد و گفت حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است همه گفتند : مبارك باشد دخترك گفت : دريغا كه مرا باز در معني آن شك باشد سالها رفت و شبي زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر ديد در نقش فروزنده او روزهايي كه به اميد وفاي شوهر به هدر رفته هدر زن پريشان شد و ناليد كه واي واي اين حلقه كه در چهره او باز هم تابش و رخشندگي است حلقه بردگي و بندگي است
اي ستاره ها كه بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد اي ستاره ها كه از وراي ابرها بر جهان نظاره گر نشسته ايد آري اين منم كه در دل سكوت شب نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد دامن از غمش پر از ستاره ميكنم با دلي كه بويي از وفا نبرده است جور بيكرانه و بهانه خوشتر است در كنار اين مصاحبان خودپسند ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟ اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟ جام باده سر نگون و بسترم تهي سر نهاده ام به روي نامه هاي او سر نهاده ام كه در ميان اين سطور جستجو كنم نشاني از وفاي او اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد از دو رويي و جفاي ساكنان خاك كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست تا كه كام او ز عشق خود روا كنم لعنت خدا بمن اگر بجز جفا زين سپس به عاشقان با وفا كنم اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار سر بدامن سياه شب نهاده ايد اي ستاره ها كز آن جهان جاودان روزني بسوي اين جهان گشاده ايد رفته است و مهرش از دلم نميرود اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟ اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟
از تنگناي محبس تاريكي از منجلاب تيره اين دنيا بانگ پر از نياز مرا بشنو آه اي خدا ي قادر بي همتا يكدم ز گرد پيكر من بشكاف بشكاف اين حجاب سياهي را شايد درون سينه من بيني اين مايه گناه و تباهي را دل نيست اين دلي كه به من دادي در خون تپيده آه رهايش كن يا خالي از هوي و هوس دارش يا پاي بند مهر و وفايش كن تنها تو آگهي و تو مي داني اسرار آن خطاي نخستين را تنها تو قادري كه ببخشايي بر روح من صفاي نخستين را آه اي خدا چگونه ترا گويم كز جسم خويش خسته و بيزارم هر شب بر آستان جلال تو گويي اميد جسم دگر دارم از ديدگان روشن من بستان شوق به سوي غير دويدن را لطفي كن اي خدا و بياموزش از برق چشم غير رميدن را عشقي به من بده كه مرا سازد همچون فرشتگان بهشت تو ياري به من بده كه در او بينم يك گوشه از صفاي سرشت تو يك شب ز لوح خاطر من بزداي تصوير عشق و نقش فريبش را خواهم به انتقام جفاكاري در عشقش تازه فتح رقيبش را آه اي خدا كه دست توانايت بنيان نهاده عالم هستي را بنماي روي و از دل من بستان شوق گناه و نقش پرستي را راضي مشو كه بنده ناچيزي عاصي شود بغير تو روي آرد راضي مشو كه سيل سرشكش را در پاي جام باده فرو بارد از تنگناي محبس تاريكي از منجلاب تيره اين دنيا بانگ پر از نياز مرابشنو آه اي خداي قادر بي همتا
يك شب ز ماوراي سياهي ها چون اختري بسوي تو مي آيم بر بال بادهاي جهان پيما شادان به جستجوي تو مي آيم سرتا بپا حرارت و سرمستي چون روزهاي دلكش تابستان پر ميكنم براي تو دامان را از لاله هاي وحشي كوهستان يك شب ز حلقه كه به در كوبم در كنج سينه قلب تو مي لرزد چون در گشوده شد تن من بي تاب در بازوان گرم تو مي لغزد ديگر در آن دقايق مستي بخش در چشم من گريز نخواهي ديد چون كودكان نگاه خموشم را با شرم در ستيز نخواهي ديد يكشب چو نام من به زبان آري مي خوانمت به عالم رويايي بر موجهاي ياد تو مي رقصم چون دختران وحشي دريايي يكشب لبان تشنه من با شوق در آتش لبان تو ميسوزد چشمان من اميد نگاهش را بر گردش نگاه تو ميدوزد از زهره آن الهه افسونگر رسم و طريق عشق مي آموزم يكشب چو نوري از دل تاريكي در كلبه ات شراره ميافروزم آه اي دو چشم خيره به ره مانده آري منم كه سوي تو مي آيم بر بال بادهاي جهان پيما شادان به جستجوي تو مي آيم
دانم اكنون از آن خانه دور شادي زندگي پر گرفته دانم اكنون كه طفلي به زاري ماتم از هجر مادر گرفته هر زمان مي دود در خيالم نقشي از بستري خالي و سرد نقش دستي كه كاويده نوميد پيكري را در آن با غم و درد بينم آنجا كنار بخاري سايه قامتي سست و لرزان سايه بازواني كه گويي زندگي را رها كرده آسان دورتر كودكي خفته غمگين در بر دايه خسته و پير بر سر نقش گلهاي قالي سرنگون گشته فنجاني از شير پنجره باز و در سايه آن رنگ گلها به زردي كشيده پرده افتاده بر شانه در آب گلدان به آخر رسيده گربه با ديده اي سرد و بي نور نرم و سنگين قدم ميگذارد شمع در آخرين شعله خويش ره به سوي عدم ميسپارد دانم اكنون كز آن خانه دور شادي زندگي پر گرفته دانم اكنون كه طفلي به زاري ماتم از هجر مادر گرفته ليك من خسته جان و پريشان مي سپارم ره آرزو را بار من شعر و دلدار من شعر مي روم تا بدست آرم او را
هيچ جز حسرت نباشد كار من بخت بد بيگانه اي شد يار من بي گنه زنجير بر پايم زدند واي از اين زندان محنت بار من واي از اين چشمي كه مي كاود نهان روز و شب در چشم من راز مرا گوش بر در مينهد تا بشنود شايد آن گمگشته آواز مرا گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست فكرت آخر از چه رو آشفته است بي سبب پنهان مكن اين راز را درد گنگي در نگاهت خفته است گاه مي نالد به نزد ديگران كو دگر آن دختر ديروز نيست آه آن خندان لب شاداب من اين زن افسرده مرموز نيست گاه ميكوشد كه با جادوي عشق ره به قلبم برده افسونم كند گاه مي خواهد كه با فرياد خشم زين حصار راز بيرونم كند گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد آن نگاه مست و افسونكار تو ؟ ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم نيست پيدا بر لب تبدار تو من پريشان ديده مي دوزم بر او بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست خود نميدانم كه اندوهم ز چيست زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست همزباني نيست تا برگويمش راز اين اندوه وحشتبار خويش بيگمان هرگز كسي چون من نكرد خويشتن را مايه آزار خويش از منست اين غم كه بر جان منست ديگر اين خود كرده را تدبير نيست پاي در زنجير مي نالم كه هيچ الفتم با حلقه زنجير نيست آه اينست آنچه مي جستي به شوق راز من راز ني ديوانه خو راز موجودي كه در فكرش نبود ذره اي سوداي نام و آبرو راز موجودي كه ديگر هيچ نيست جز وجودي نفرت آور بهر تو آه نيست آنچه رنجم ميدهد ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو