ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم چرا بيهوده مي گويي دل چون آهني دارم نميداني نميداني كه من جز چشم افسونگر در اين جام لبانم باده مرد افكني دارم چرا بيهوده ميكوشي كه بگريزي ز آغوشم از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي نميترسي نميترسي نميترسي كه بنويسند نامت را به سنگ تيره گوري شب غمناك خاموشي بيا دنيا نمي ارزد به اين پرهيز و اين دوري فداي لحظه اي شادي كن اين روياي هستي را لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را ترا افسون چشمانم ز ره برده است و ميدانم كه سر تا پا به سوز خواهشي بيمار ميسوزي دروغ است اين اگر پس آن دو چشم راز گويت را چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم در آينه بر صورت خود خيره شدم باز بند از سر گيسويم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم افشان كردم زلفم را بر سر شانه در كنج لبم خالي آهسته نشاندم گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست تا مات شود زين همه افسونگري و ناز چون پيرهن سبز ببيند به تن من با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز او نيست كه در مردمك چشم سياهم تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را اي آينه مردم من از حسرت و افسوس او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را من خيره به آينه و او گوش به من داشت گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را
آرزويي است مرا در دل كه روان سوزد و جان كاهد هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشك و فغان خواهد بخدا در دل و جانم نيست هيچ جز حسرت ديدارش سوختم از غم و كي باشد غم من مايه آزارش شب در اعماق سياهي ها مه چو در هاله راز آيد نگران ديده به ره دارم شايد آن گمشده باز آيد سايه اي تا كه به در افتد من هراسان بدوم بر در چون شتابان گذرد سايه خيره گردم به در ديگر همه شب در دل اين بستر جانم آن گمشده را جويد زين همه كوشش بي حاصل عقل سرگشته به من گويد زن بدبخت دل افسرده ببر از ياد دمي او را اين خطا بود كه ره دادي به دل آن عاشق بد خو را آن كسي را كه تو مي جويي كي خيال تو به سر دارد بس كن اين ناله و زاري را بس كن او يار دگر دارد ليكن اين قصه كه ميگويد كي به نرمي رودم در گوش نشود هيچ ز افسونش آتش حسرت من خاموش ميروم تا كه عيان سازم راز اين خواهش سوزان را نتوانم كه برم از ياد هرگز آن مرد هوسران را شمع ‚ اي شمع چه ميخندي ؟ به شب تيره خاموشم بخدا مردم از اين حسرت كه چرا نيست ...
بر پرده هاي در هم اميال سر كشم نقش عجيب چهره يك ناشناس بود نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود يك شب نگاه خسته مردي بروي من لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا راهي دراز بود و دريغا ميان راه آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست چون ديدگان خسته من خيره شد بر او ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟ دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود از ديدگان خسته من نقش خواب را لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست لغزيد گرد پيكر من بازوان او آشفته شد بشانه او گيسوان من شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست هر لحظه كام تشنه او بر لبان من ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ نيست ياري كه مرا ياد كند ديده ام خيره به ره ماند و نداد نامه اي تا دل من شاد كند خود ندانم چه خطايي كردم كه ز من رشته الفت بگسست در دلش جايي اگر بود مرا پس چرا ديده ز ديدارم بست هر كجا مينگرم باز هم اوست كه به چشمان ترم خيره شده درد عشقست كه با حسرت و سوز بر دل پر شررم چيره شده گفتم از ديده چو دورش سازم بي گمان زودتر از دل برود مرگ بايد كه مرا دريابد ورنه درديست كه مشكل برود تا لبي بر لب من مي لغزد مي كشم آه كه كاش اين او بود كاش اين لب كه مرا مي بوسد لب سوزنده آن بدخو بود مي كشندم چو در آغوش به مهر پرسم از خود كه چه شد آغوشش چه شد آن آتش سوزنده كه بود شعله ور در نفس خاموشش شعر گفتم كه ز دل بر دارم بار سنگين غم عشقش را شعر خود جلوه اي از رويش شد با كه گويم ستم عشقش را مادر اين شانه ز مويم بردار سرمه را پاك كن از چشمانم بكن اين پيرهنم را از تن زندگي نيست بجز زندانم تا دو چشمش به رخم حيران نيست به چكار آيدم اين زيبايي بشكن اين آينه را اي مادر حاصلم چيست ز خودآرايي در ببنديد و بگوييد كه من جز از او همه كس بگسستم كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست فاش گوييد كه عاشق هستم قاصدي آمد اگر از ره دور زود پرسيد كه پيغام از كيست گر از او نيست بگوييد آن زن دير گاهيست در اين منزل نيست
به زمين ميزني و ميشكني عاقبت شيشه اميدي را سخت مغروري و ميسازي سرد در دلي آتش جاويدي را ديدمت واي چه ديداري واي اين چه ديدار دلازاري بود بي گمان برده اي از ياد آن عهد كه مرا با تو سر و كاري بود ديدمت واي چه ديداري واي نه نگاهي نه لب پر نوشي نه شرار نفس پر هوسي نه فشار بدن و آغوشي اين چه عشقي است كه دردل دارم من از اين عشق چه حاصل دارم مي گريزي ز من و در طلبت بازهم كوشش باطل دارم باز لبهاي عطش كرده من لب سوزان ترا مي جويد ميتپد قلبم و با هر تپشي قصه عشق ترا ميگويد بخت اگر از تو جدايم كرده مي گشايم گره از بخت چه باك ترسم اين عشق سرانجام مرا بكشد تا به سراپرده خاك خلوت خالي و خاموش مرا تو پر از خاطره كردي اي مرد شعر من شعله احساس من است تو مرا شاعره كردي اي مرد آتش عشق به چشمت يكدم جلوه اي كرد و سرابي گرديد تا مرا واله بي سامان ديد نقش افتاده بر آبي گرديد در دلم آرزويي بود كه مرد لب جانبخش تو را بوسيدن بوسه جان داد به روي لب من ديدمت ليك دريغ از ديدن سينه اي تا كه بر آن سر بنهم دامني تا كه بر آن ريزم اشك آه اي آنكه غم عشقت نيست مي برم بر تو و بر قلبت رشك به زمين مي زني و ميشكني عاقبت شيشه اميدي را سخت مغروري و ميسازي سرد در دلي آتش جاويدي را