شهريست در كنار آن شط پر خروش با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور شهريست در كناره آن شط و قلب من آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور شهريست در كناره آن شط كه سالهاست آغوش خود به روي من و او گشوده است بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام با جادوي محبت خود قلب سنگ او آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب با قايقي به سينه امواج بيكران بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را در كام موج دامنم افتاده است و او بيرون كشيده دامن در آب رفته را اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار من با خيال او دل خود شاد ميكنم
باز هم قلبي به پايم اوفتاد باز هم چشمي به رويم خيره شد باز هم در گير و دار يك نبرد عشق من بر قلب سردي چيره شد باز هم از چشمه لبهاي من تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد باز هم در بستر آغوش من رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز خود نمي دانم چه مي جويم در او عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود بگذرد از جاه و مال وآبرو او شراب بوسه مي خواهد ز من من چه گويم قلب پر اميد را او به فكر لذت و غافل كه من طالبم آن لذت جاويد را من صفاي عشق مي خواهم از او تا فدا سازم وجود خويش را او تني مي خواهد از من آتشين تا بسوزاند در او تشويش را او به من ميگويد اي آغوش گرم مست نازم كن كه من ديوانه ام من باو مي گويم اي نا آشنا بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام آه از اين دل آه از اين جام اميد عاقبت بشكست و كس رازش نخواند چنگ شد در دست هر بيگانه اي اي دريغا كس به آوازش نخواند
در دو چشمش گناه مي خنديد بر رخش نور ماه مي خنديد در گذرگاه آن لبان خموش شعله يي بي پناه مي خنديد شرمناك و پر از نيازي گنگ با نگاهي كه رنگ مستي داشت در دو چشمش نگاه كردم و گفت بايد از عشق حاصلي برداشت سايه يي روي سايه يي خم شد در نهانگاه رازپرور شب نفسي روي گونه يي لغزيد بوسه يي شعله زد ميان دو لب
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز به كام دل در آغوشت نگيرم تويي آن آسمالن صاف و روشن من اين كنج قفس مرغي اسيرم ز پشت ميله هاي سرد تيره نگاه حسرتم حيران به رويت در اين فكرم كه دستي پيش آيد و من ناگه گشايم پر به سويت در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت از اين زندان خاموش پر بگيرم به چشم مرد زندانبان بخندم كنارت زندگي از سر بگيرم در اين فكرم من و دانم كه هرگز مرا ياراي رفتن زين قفس نيست اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نيست ز پشت ميله ها هر صبح روشن نگاه كودكي خندد به رويم چو من سر مي كنم آواز شادي لبش با بوسه مي آيد به سويم اگر اي آسمان خواهم كه يك روز از اين زندان خامش پر بگيرم به چشم كودك گريان چه گويم ز من بگذر كه من مرغي اسيرم من آن شمعم كه با سوز دل خويش فروزان مي كنم ويرانه اي را اگر خواهم كه خاموشي گزينم پريشان مي كنم كاشانه اي را
باز من ماندم و خلوتي سرد خاطراتي ز بگذشته اي دور ياد عشقي كه با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور روي ويرانه هاي اميدم دست افسونگري شمعي افروخت مرده يي چشم پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت ناله كردم كه اي واي اين اوست در دلم از نگاهش هراسي خنده اي بر لبانش گذر كرد كاي هوسران مرا ميشناسي قلبم از فرط اندوه لرزيد واي بر من كه ديوانه بودم واي بر من كه من كشتم او را وه كه با او چه بيگانه بودم او به من دل سپرد و به جز رنج كي شد از عشق من حاصل او با غروري كه چشم مرا بست پا نهادم بروي دل او من به او رنج و اندوه دادم من به خاك سياهش نشاندم واي بر من خدايا خدايا من به آغوش گورش كشاندم در سكوت لبم ناله پيچيد شعله شمع مستانه لرزيد چشم من از دل تيرگيها قطره اشكي در آن چشمها ديد همچو طفلي پشيمان دويدم تا كه در پايش افتم به خواري تا بگويم كه ديوانه بودم مي تواني به من رحمت آري دامنم شمع را سرنگون كرد چشم ها در سياهي فرو رفت ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر ليكن او رفت بي گفتگو رفت واي برمن كه ديوانه بودم من به خاك سياهش نشاندم واي بر من كه من كشتم او را من به آغوش گورش كشاندم
باز در چهره خاموش خيال خنده زد چشم گناه آموزت باز من ماندم و در غربت دل حسرت بوسه هستي سوزت باز من ماندم و يك مشت هوس باز من ماندم و يك مشت اميد ياد آن پرتو سوزنده عشق كه ز چشمت به دل من تابيد باز در خلوت من دست خيال صورت شاد ترا نقش نمود بر لبانت هوس مستي ريخت در نگاهت عطش طوفان بود ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت دل من با دلت افسانه عشق چشم من ديد در آن چشم سياه نگهي تشنه و ديوانه عشق ياد آن بوسه كه هنگام وداع بر لبم شعله حسرت افروخت ياد آن خنده بيرنگ و خموش كه سراپاي وجودم را سوخت رفتي و در دل من ماند به جاي عشقي آلوده به نوميدي و درد نگهي گمشده در پرده اشك حسرتي يخ زده در خنده سرد آه اگر باز بسويم آيي ديگر از كف ندهم آسانت ترسم اين شعله سوزنده عشق آخر آتش فكند بر جانت