باز در چهره خاموش خيال خنده زد چشم گناه آموزت باز من ماندم و در غربت دل حسرت بوسه هستي سوزت باز من ماندم و يك مشت هوس باز من ماندم و يك مشت اميد ياد آن پرتو سوزنده عشق كه ز چشمت به دل من تابيد باز در خلوت من دست خيال صورت شاد ترا نقش نمود بر لبانت هوس مستي ريخت در نگاهت عطش طوفان بود ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت دل من با دلت افسانه عشق چشم من ديد در آن چشم سياه نگهي تشنه و ديوانه عشق ياد آن بوسه كه هنگام وداع بر لبم شعله حسرت افروخت ياد آن خنده بيرنگ و خموش كه سراپاي وجودم را سوخت رفتي و در دل من ماند به جاي عشقي آلوده به نوميدي و درد نگهي گمشده در پرده اشك حسرتي يخ زده در خنده سرد آه اگر باز بسويم آيي ديگر از كف ندهم آسانت ترسم اين شعله سوزنده عشق آخر آتش فكند بر جانت
مي بندم اين دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون دو چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله نگاه پريشانش مي بندم اين دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادي رسوايي تا قلب خامشم نكشد فرياد رو مي كنم به خلوت و تنهاي اي رهروان خسته چه مي جوييد در اين غروب سرد ز احوالش او شعله رميده خورشيد است بيهوده مي دويد به دنبالش او غنچه شكفته مهتابست بايد كه موج نور بيفشاند بر سبزه زار شب زده چشمي كاو را بخوابگاه گنه خواند بايد كه عطر بوسه خاموشش با ناله هاي شوق بيآميزد در گيسوان آن زن افسونگر ديوانه وار عشق و هوس ريزد بايد شراب بوسه بياشامد ازساغر لبان فريباي مستانه سر گذارد و آرامد بر تكيه گاه سينه زيبايي اي آرزوي تشنه به گرد او بيهوده تار عمر چه مي بندي روزي رسد كه خسته و وامانده بر اين تلاش بيهده مي خندي آتش زنم به خرمن اميدت با شعله هاي حسرت و ناكامي اي قلب فتنه جوي گنه كرده شايد دمي ز فتنه بيارامي مي بندمت به بند گران غم تا سوي او دگر نكني پرواز اي مرغ دل كه خسته و بي تابي دمساز باش با غم او ‚ دمساز
در انتظار خوابم و صد افسوس خوابم به چشم باز نميآيد اندوهگين و غمزده مي گويم شايد ز روي ناز نمي آيد چون سايه گشته خواب و نمي افتد در دامهاي روشن چشمانم مي خواند آن نهفته نامعلوم در ضربه هاي نبض پريشانم مغروق اين جواني معصوم مغروق لحظه هاي فراموشي مغروق اين سلام نوازشبار در بوسه و نگاه و همآغوشي مي خواهمش در اين شب تنهايي با ديدگان گمشده در ديدار با درد ‚ درد ساكت زيبايي سرشار ‚ از تمامي خود سرشار مي خواهمش كه بفشردم بر خويش بر خويش بفشرد من شيدا را بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت آن بازوان گرم و توانا را در لا بلاي گردن و موهايم گردش كند نسيم نفسهايش نوشد بنوشد كه بپيوندم با رود تلخ خويش به دريايش وحشي و داغ و پر عطش و لرزان چون شعله هاي سركش بازيگر در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد خاكسترم بماند در بستر در آسمان روشن چشمانش بينم ستاره هاي تمنا را در بوسه هاي پر شررش جويم لذات آتشين هوسها را مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم مي خواهمش به تيره به تنهايي مي خوانمش به گريه به بي تابي مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي لب تشنه مي دود نگهم هر دم در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان او آن پرنده شايد مي گريد بر بام يك ستاره سرگردان