زمان را در پس عقربه ها می گذرانم و با خود از توهمات ... این دنیا سخن می گویم!
خدا را به صحنه فرا می خوانم و را به اخترانش سوگند میدهم که چرا مست چشمان فروغ ام، چراغم را نمی افروزد و با تنهایی خود از غرور ،احساس وشرم،مدارا می کنم؟
حکمی که از آن برایم بریدند چیست؟
آری تنهایی!!!!!!!
خدایا مرا از آسمانت گذر دادند و بر زمین ناهموارت محکوم به زیستن کرده اند!!!
مرا با اهل زمینت چه کاربود؟!
خدایاگناهمچیست؟ خسته شدم از خزانت،از خزانی که نوید بهارت مرا وادار به این می کند که به حرمت کمبود زمینی هایت نمازم را شکسته بخوانم!
من نه خاکی ام نه از آتش مخلوقاتت ،
من از منه شیطان در حذرم،
من به امید بهارت ،من را ما میخوانم،
خدایا قسم ات میدهم به شالیزارهای ببابان خشکت!
خدایا قسمت میدهم بر طوطیای چشم یتیمانت!
مرا براینگونه ماندن در حذر دار!
مرا با اهل زمینت کاری نیست!
مرا دگر مستی درمان ندارد!
تمام سلامتی های جام شرابم به تصدق مخلوقاتت شکسته است!!!