رفتی و سوزاند وجود مرا رفتنت،هیچ باور ندارم که چنین خاکستر شده ام از برای رفتنت!
کنون چه کنم با وجودم که دست مایه ی خاک شده است و دیگر نه برایم غروری مانده و نه احساسی…!
از برای که روز را برای شب به پایان رسانم؟
از برای که خود را بیارایم؟
از برای که تنم را با آتشش گرم کنم ؟
از برای که جسم و روحم را بسپارم تا خود را به من بسپارد؟
از برای که، برایش بگویم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه صدایی!نه دستهای آشنایی!نه وجود یاری!
نمی دانم به کدامین کفر گویی استحقاقم چنین شده است؟؟؟
صدایه نا اشنایی مرا از سکوتم باز میدارد و با من از دشت بادها سخن می گوید:آری دشت بادها!
جائیست از ناکجابادهای زمان،جائیست آشنا برای مسافر زمان!
آنجا حتی خدا هم تنها نیست!آنجا اصلا تنهائی نیست!
آنجا سرزمین انسانهائیست که خود را در زمان خود گم کرده بودند و دگر حتی با خود از تنهائی خود سخن نمی گفتند!
انسانهایی از نسل آدم!نسل حوا!حتی شیطان نیز در این سرزمین دوست ماست! و دگر زنی برای نان خود را نمی فروشد تا خدا برای مکتب گرایی انسان بخواهد مریم را باکره جا بزند!
اینجا همه شکمشان سیر است و دلشان گرم، اینجا همه سرشان گرم است و دگر برای گرم شدن به هوس دست نمی دهند!
اینجا کسی دغدغه آبرو ندارد!
اینجا اصلا کسی نامرد نیستبی وفایی اینجا مفهومی ندارد!
مرا از سرزمین بادها فرا میخوانند و خواهم که خود را به دست باد بسپارم تا خاکسترم در آنجا مسکن گزیند و دگر مرا با اهل زمین کاری نیست!!! اسد سرخی