از چه مطالبی خوشتون میاد و برای بهتر شدن وبلاگ خودتون منو راهنمایی کنین.دوستدار همتون مسافر زمان.


آمار مطالب

کل مطالب : 475
کل نظرات : 53

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 13
باردید دیروز : 8
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 76
بازدید سال : 5061
بازدید کلی : 28717

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 76
بازدید کل : 28717
تعداد مطالب : 475
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


f
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده :
تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392
نظرات

صبح
شوري ابعاد عيد


ذايقه را سايه كرد .
عكس من افتاد در مساحت تقويم‌:
در خم آن كودكانه هاي مورب‌،
روي سرازيري فراغت يك عيد
داد زدم‌: '/ به ، چه هوايي '!
در ريه هايم وضوح بال تمام پرنده هاي جهان بود.
آن روز
آب ، چه تر بود!
باد به شكل لجاجت متواري بود.
من همه مشق هاي هندسي ام را
روي زمين چيده بودم‌.
آن روز چند مثلث در آب
غرق شدند.
من
گيج شدم‌،
جست زدم روي كوه نقشه جغرافي‌:
«آي ، هليكوپتر نجات!»
حيف:


طرح دهان در عبور باد به هم ريخت‌.

اي وزش شور ، اي شديدترين شكل‌!
سايه ليوان آب را
تا عطش اين صداقت متلاشي
راهنمايي كن‌.

تعداد بازدید از این مطلب: 252
موضوعات مرتبط: سهراب سپهری , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده :
تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392
نظرات

زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه‌.


رفتم نزديك‌:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق‌.
سايه بدل شد به آفتاب‌.

رفتم قدري در آفتاب بگردم‌.
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن ،
تا وسط اشتباه هاي مفرح‌،
تا همه چيزهاي محض‌.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب‌.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم‌.
ديدم قدري گرفته ام‌.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.


من هم رفتم‌.

رفتم تا ميز،
تا مزه ماست‌، تا طراوت سبزي .
آنجا نان بود و استكان و تجرع‌:
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا.

باز كه گشتم‌،
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه ها جراحت‌.
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد.

تعداد بازدید از این مطلب: 202
موضوعات مرتبط: سهراب سپهری , ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده :
تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392
نظرات

باران
اضلاع فراغت را مي شست‌.


من با شن هاي
مرطوب عزيمت بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي ديدم‌.
من قاتي آزادي شن ها بودم‌.
من
دلتنگ
بودم‌.
در باغ
يك سفره مانوس
پهن
بود.
چيزي وسط سفره‌، شبيه
ادراك منور:
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد.
تعمير سكوت
گيجم كرد.
ديدم كه درخت ، هست‌.


وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد
دنبال
كرد.
اما
اي ياس ملون‌!

تعداد بازدید از این مطلب: 229
موضوعات مرتبط: سهراب سپهری , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده :
تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392
نظرات

سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد


بدرقه كردند.
كم كم ، در ارتفاع خيس ملاقات
صومعه نور
ساخته مي شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد تركيب سنگ ها مي شد.
حنجره اي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه مي كرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربه هاي كبوترانه روان بود.

باران وقتي كه ايستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.


قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.

تعداد بازدید از این مطلب: 246
موضوعات مرتبط: سهراب سپهری , ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده :
تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392
نظرات

روزي كه
دانش لب آب زندگي مي كرد،
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.

اما گاهي
آواز غريب رشد
در مفصل ترد لذت
مي پيچيد.
زانوي عروج
خاكي مي شد.
آن وقت
انگشت تكامل
در هندسه دقيق اندوه
تنها مي ماند.

تعداد بازدید از این مطلب: 255
موضوعات مرتبط: سهراب سپهری , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده :
تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392
نظرات

 صبح است‌.
گنجشك محض

مي خواند.
پاييز، روي وحدت ديوار
اوراق مي شود.
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب مي پراند:
يك سيب
در فرصت مشبك زنبيل
مي پوسد.
حسي شبيه غربت اشيا
از روي پلك مي گذرد.
بين درخت و ثانيه سبز
تكرار لاجورد
با حسرت كلام مي آميزد.

اما
اي حرمت سپيدي كاغذ !
نبض حروف ما
در غيبت مركب مشاق مي زند.


در ذهن حال ، جاذبه شكل
از دست مي رود.

بايد كتاب را بست‌.
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه كرد،
ابهام را شنيد.
بايد دويدن تا ته بودن‌.
بايد به بوي خاك فنا رفت‌.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديك انبساط
جايي ميان بيخودي و كشف‌.

تعداد بازدید از این مطلب: 243
موضوعات مرتبط: سهراب سپهری , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

بگذار برایت بریزد و تمام شهرم را خیس کند! آبرویم فدای یک تار از موهایت!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود