ذايقه را سايه كرد . عكس من افتاد در مساحت تقويم: در خم آن كودكانه هاي مورب، روي سرازيري فراغت يك عيد داد زدم: '/ به ، چه هوايي '! در ريه هايم وضوح بال تمام پرنده هاي جهان بود. آن روز آب ، چه تر بود! باد به شكل لجاجت متواري بود. من همه مشق هاي هندسي ام را روي زمين چيده بودم. آن روز چند مثلث در آب غرق شدند. من گيج شدم، جست زدم روي كوه نقشه جغرافي: «آي ، هليكوپتر نجات!» حيف:
طرح دهان در عبور باد به هم ريخت.
اي وزش شور ، اي شديدترين شكل! سايه ليوان آب را تا عطش اين صداقت متلاشي راهنمايي كن.
رفتم نزديك: چشم ، مفصل شد. حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق. سايه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدري در آفتاب بگردم. دور شدم در اشاره هاي خوشايند: رفتم تا وعده گاه كودكي و شن ، تا وسط اشتباه هاي مفرح، تا همه چيزهاي محض. رفتم نزديك آب هاي مصور، پاي درخت شكوفه دار گلابي با تنه اي از حضور. نبض مي آميخت با حقايق مرطوب. حيرت من با درخت قاتي مي شد. ديدم در چند متري ملكوتم. ديدم قدري گرفته ام. انسان وقتي دلش گرفت از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.
رفتم تا ميز، تا مزه ماست، تا طراوت سبزي . آنجا نان بود و استكان و تجرع: حنجره مي سوخت در صراحت ودكا.
باز كه گشتم، زن دم درگاه بود با بدني از هميشه ها جراحت. حنجره جوي آب را قوطي كنسرو خالي زخمي مي كرد.
بدرقه كردند. كم كم ، در ارتفاع خيس ملاقات صومعه نور ساخته مي شد. حادثه از جنس ترس بود. ترس وارد تركيب سنگ ها مي شد. حنجره اي در ضخامت خنك باد غربت يك دوست را زمزمه مي كرد. از سر باران تا ته پاييز تجربه هاي كبوترانه روان بود.
باران وقتي كه ايستاد منظره اوراق بود. وسعت مرطوب از نفس افتاد.
روزي كه دانش لب آب زندگي مي كرد، انسان در تنبلي لطيف يك مرتع با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود. در سمت پرنده فكر مي كرد. با نبض درخت ، نبض او مي زد. مغلوب شرايط شقايق بود. مفهوم درشت شط در قعر كلام او تلاطم داشت. انسان در متن عناصر مي خوابيد. نزديك طلوع ترس، بيدار مي شد.
اما گاهي آواز غريب رشد در مفصل ترد لذت مي پيچيد. زانوي عروج خاكي مي شد. آن وقت انگشت تكامل در هندسه دقيق اندوه تنها مي ماند.
مي خواند. پاييز، روي وحدت ديوار اوراق مي شود. رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را از خواب مي پراند: يك سيب در فرصت مشبك زنبيل مي پوسد. حسي شبيه غربت اشيا از روي پلك مي گذرد. بين درخت و ثانيه سبز تكرار لاجورد با حسرت كلام مي آميزد.
اما اي حرمت سپيدي كاغذ ! نبض حروف ما در غيبت مركب مشاق مي زند.
در ذهن حال ، جاذبه شكل از دست مي رود.
بايد كتاب را بست. بايد بلند شد در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه كرد، ابهام را شنيد. بايد دويدن تا ته بودن. بايد به بوي خاك فنا رفت. بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد. بايد نشست نزديك انبساط جايي ميان بيخودي و كشف.